در راه استقلال، در دام ناكامي!
ماكسيما، مگان، بنز اس 500، اسپورتج، گرنجور و ...
همينطور خودروهاي مدل بالاست كه رديف به رديف پارك شده. هر چه هست، مطمئنم مربوط به ساكنان اين محل نيست. اينجا آپارتمانهايش توي همين اوضاع و احوال گراني، خيلي كه قيمت داشته باشد، 60 یا 70 ميليون ميارزد. بنز 800 ميليوني اينجا چه ميخواهد؟
شايد قرار است ميهماني باشكوهي برگزار شود، شايد هم جشن و پايكوبي به راه است. هرچقدر با خودم كلنجار ميروم، باز هم حدس و گمانمهايم باهم جور درنميآيد كه اين ميهمانان ناخوانده كه ساعتي ميهمان اينجا هستند و سريع هم محل را ترك ميكنند، از كدام نام و نشاني هستند.
هميشه همان چيزي كه ميترسيم بر سرمان ميآيد. یکی از همان چيزهايي كه نميخواهيم راجع به آن حرف بزنيم، خانههاي مجردي است. مشتریان این خانه ها پسران يا دختران مجردی هستند كه الزاماً مثل گذشته، دانشجوي شهرستاني يا كارمندان مجردي نيستند که از ديگر شهرها آمده باشند، بلكه خانواده اكثر قريب به اتفاق آنها در مشهد زندگي ميكنند، اما آنها به دلايل متعدد، بدون هيچگونه خجالت و واهمهاي، ترجيح ميدهند به تنهايي زندگي كنند! شايد بتوان به اين جمع، در پارهاي موارد، زنان مطلقه را هم اضافه كرد، دستکم در همين مجتمع كه وارد شدهام، چندتن از اهالي يكي از بلوكها را با همين نشاني ميشناسند!
پلان اول – ترافيك و بوق، كمي قبلتر...
كنار خيابان ايستادهام و منتظر تاكسي هستم. اما ترافيك سمت ديگر خيابان، آن هم در روز تعطيل توجهام را جلب ميكند!
خانمي با ظاهري نهچندان مناسب در ايستگاه اتوبوس منتظر نشسته است. حرفهاي پيرزني كه در حال عبور از خيابان است، مرا به خود ميآورد. «خدا ذليلشان كند. محله آرام ما را به اين وضع درآوردهاند.» و با دست به ماشينهايي كه مدام بوق ميزنند اشاره ميكند؛ «ميبينيد چه بساطي درست كردهاند. اين كار يكروز، دوروز نيست. هرساعتي كه از خانه بيرون بيايي همين وضع است. ظهر و شب از صداي بوق، خواب به چشم نداريم.»
كمكم چندنفر دورمان جمع ميشوند. هركدامشان چيزي ميگويند. اما آنطور كه از لابهلاي حرفهايشان دستگيرم ميشود، اين خيابان سهفاز آپارتمان با متراژ پايين دارد كه در بين مردم محل، هر فاز آن به پاتوقافراد خاصي، معروف است. فاز معتادان، فاز خانه مجرديها و فاز زنان مطلقه!!
پلان دوم- رضا آنتن
حس كنجكاوي مرا به سمت آپارتمانها ميكشاند. چند جوان حدود 20ساله زير سايه درخت در حال گفتگو هستند. خود را در ميان دود سيگار غرق كردهاند. نگاههاي خيرهام، نظرشان را به سمتم جلب میکند. يكي از آنها با قيافه حقبهجانبي، انگار كه به خاك امپراتورياش تجاوز كردهام، ميگويد: «خانم اينجا چهكار داريد؟!» منتظر جوابم نميشود و ميگويد: «مگر نميدانيد اين وقت ظهر، نبايد از اين طرفها رد شد؟!» لحظهای فكر ميكنم كه مگر من به كجا آمدهام؟! خودم را معرفي ميكنم و او هم خودش را رضا معرفي ميكند و ادامه ميدهد: به من ميگويند رضا آنتن. از همهچيز اين خيابان اطلاع دارم. حتما شما هم وصف اين خيابان را شنيدهايد؟ با سر جواب منفي ميدهم و او ادامه ميدهد: اين آپارتمانها 20 سالي است كه ساخته شده و همهجور آدمي اينجا زندگي ميكنند، از آدم حبس رفته تا آدمي كه سرش به تنش بيارزد، مهم اين است كه اينجا خيابان باصفايي است!
پلان سوم - دعوا و التماس
کمی آن طرف تر، يك موتوري كه دوتركه است، با جواني كه مدام التماس ميكند، در حال جر و بحث هستند. جوان ملتمس، پول كافي براي تهيه مواد ندارد و مردي كه روي موتور است، اول پول ميخواهد بعد جنس را تحويل ميدهد. تا به حال اينقدر از نزديك موادفروشي را نديده بودم!
صداي آقايي كه در حال عبور از كنارم است، مرا از افكارم بيرون ميكشد: «تعجب نكنيد. اينجا هر شب يك دعوايي به راه است. يك شب به خاطر پول مواد و شب ديگر به خاطر مستي چند جوان. شما هم بهتر است از اينجا دور شويد.» با حالت تاسف سرش را تكان ميدهد و ادامه ميدهد: «بعضي از آنها آنقدر پررو شدهاند كه در خيابان، خيلي راحت مواد مصرف ميكنند! من دو دختر كوچك دارم كه حتي اجازه نميدهم به پشت پنجره بيايند، در واقع پنجرههاي خانهام را پوشاندهام تا اين صحنهها را نبينند! اما نميتوانم كه گوشهايشان را بگيرم تا حرفهاي نامربوط نشنوند!»
پلان چهارم - همه چيز به خاطر پول!
به روبهروي آپارتمانها ميرسم. خانمي با چادر سفيد روي پلهاي نشسته است. ميگويد: من چندسال است كه اينجا ساكن هستم. همسايه كناريام دو خانم جوان هستند. هر شب سر موضوعي بايد با آنها درگير باشم، از رفت و آمدهاي مشكوك گرفته تا سر و صداهاي بيمورد. اوخانمي را نشانم ميدهد و چادرش را جلوي دهانش ميكشد و ميگويد: هر شب با يك ماشين ميآيد. بعضي از شبها اصلا خانه نميآيد. طبقه دوم مينشيند. يك شب تا صبح با آقايي دعوا ميكرد. از لابهلاي صحبتشان متوجه شدم پولي كه ميخواسته به دست نياورده است! خيلي كم به نوههايم اجازه ميدهم كه اينجا بيايند!
پلان پنجم- تجربهكردن آرزو به هر قيمتي!
با دانشجویی کرمانی نیز هم کلام می شوم. او ميگويد: هميشه دوست داشتم زندگي در خانه مجردي را تجربه كنم. البته مسائل ريز و درشتي هم داريم. مزاحمت، حرفهاي نامربوط و نگاههاي سنگين همسايهها! میپرسم تحققيافتن آرزویت به اين همه مشكلي كه ميگويي ميارزد، ميگويد: بله، يك زندگي تازه و جديد است. من اسمش را نميگذارم مشكل، ميگويم تفريح. در اين مدتي كه در خانه مجردي زندگي ميكرديم؛ همهچيز را تجربه كردهايم اما افراط نكردهايم!!
پلان ششم- امنيت از دست رفته!
فاصله پنجره تا خيابان خيلي كم است. از زير چند پنجره كه ميگذرم، صداي دعوا، حرفهاي دو دختر جوان درباره اتفاقاتي كه ديروز در خيابان برايشان رخ داده بود، صداي موزيك و خنده ميشنوم. بوق چند ماشين توجهام را جلب ميكند، برميگردم. دختر جواني را ميبينم كه هر دقيقه بر سرعت گامهايش ميافزايد تا از شر آنها راحت شود. به من كه ميرسد، خودم را معرفي ميكنم؛ منتظر سؤالهايم نميشود و خيلي راحت حرفش را آغاز ميكند. آتنا 25 سال دارد و مدت 3سال است كه به همراه خانوادهاش در اين آپارتمانها زندگي ميكند. «ميدانيد مشكل اين آپارتمانها چيست؟! اين است كه نيروي انتظامي گشت ويژهاي در ساعتهاي خاص ندارد. وقتي هم به هر دليلي به نيروي انتظامي زنگ ميزنيم، تا آنها میرسند يا دزد فرار كرده يا دعوا تمام شده است. در تعطيلات نوروز، يك روز حدود ساعت 12ظهر چند موتورسوار به اين خيابان آمده بودند و با صداي بلند ناسزا ميگفتند! صحنه خيلي وحشتناكي بود. از يك ساعتي به بعد هم، حتي نميتواني از پنجره خانه سرت را بيرون بياوري. امكان دارد هر صحنهاي را ببيني!» ميپرسم، مشكل ديگري هم در اين خيابان داريد؛ بلافاصله جواب ميدهد: «مشكل بزرگتر از اين كه امنيت و آسايش نداريم هم، وجود دارد؟! در بعضي از اين آپارتمانها خانوادههاي محترمي زندگي ميكنند كه نه ميتوانند محل سكونتشان را عوض كنند و نه از ترس آبرویشان به مشکلات پیش آمده، اعتراض میکنند، چون در اقليت هستند.»
پلان آخر- آپارتمانهايي با شهرت ملي!
توي تاكسي و در مسير برگشت هستم. راننده تاكسي ميگويد: من راننده مخصوص فرودگاه مشهد هستم. آوازه اين آپارتمانها به شهرهاي ديگر هم رسيده است. اين آپارتمانها پاتوقي براي معتادان و افراد مجرد شده است. چند وقت پيش، مسافري اصفهاني داشتم كه وقتي مقصدش را پرسيدم، گفت ميآيد اينجا. باور ميكنيد حتي اسم خيابان را نميدانست، انگار يك چيزي شنيده بود. وقتي جسته و گريخته نام چند خيابان را آورد، تازه فهميدم منظورش چيست. شما فكر ميكنيد چه حالي به من دست داد در آن موقع؟
او ادامه ميدهد: تا حالا خيلي شكايت كردهايم اما بيفايده بوده. يكبار كه به خاطر چند جوان که نميدانم سر چه موضوعي با هم دعوا كرده بودند، رفتيم شكايت كرديم. اما بعد از چند روز، جوانها روي ماشين همانهايي كه به نيروي انتظامي شكايت كرده بودند، خط كشيدند!
- زماني كه زمزمههاي آمار ايدز در مشهد آغاز شده بود، برخي دلسوزان درباره اشاعه آن هشدار دادند. آن موقع اوايل دهه 70 بود. برخي دلسوزان ديگر اما، ارائه آمار در اينباره را زير سؤال بردن معنويت در مشهد عنوان كرده و گفتند حرفزدن از اين بيماري در مشهد، به جايگاه معنوي اين شهر ضربه خواهد زد. خلاصه گفتند و گفتند تا كار به جايي رسيد كه آذرماه سال گذشته، كارشناس مسئول برنامه كنترل اچآيوي و بيماريهاي آميزشي معاونت بهداشتي دانشگاه علوم پزشكي مشهد، از شناسايي 500 مورد ايدز در مشهد خبر داد؛ آماري كه البته بهطور طبيعي و با توجه به سابقه تاريخي اطلاعرساني مسئولان، بايد احتمال بيشتر بودنش را هم داد. حالا تكليفمان با اين گزارش روشن شد؛ اگر امروز تکلیف اين موارد را روشن نكنيم و انتشار گزارشهايي از اين دست را تقبيح كنيم، فردا و فرداها دير است. اسم و رسم اين مكان را هم بگذاريد به رسم امانت پيش ما بماند. هم به صلاح خودمان است و هم به صلاح اعتبار و نام و آوازه و قيمت مسكن و زمين آنجا ... عزت زياد...
منبع : روزنامه شهر آرا