آرزوی من

مامان جون بابا جون....

1391/5/25 4:14
نویسنده : من
1,628 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

امشب تنهایم مثل بیشتر وقتا ... خونه خالی به راهه نیشخند  .... به من چه ... اصلا چه بد ... سحری باید کوفت بخورمناراحت .. بگذریم ...

اومدم پست بدم ... خوب چی بگم ... بزار یکم فکر کنم ... اوهوم فکرامو کردم ... اصلا پست نمیدم .. میخوام خاطره بگم .. این خاطره مربوط میشه به همین 24 ساعت اخیر ... میخوام خاطره امروزمو بگم .. بسم الله الرحمن الرحیم ... امروز از صبح تا ظهرش که مهم نیست مثل بقیه آقایون گذشت ... ظهر اومدم خونه تنهایی بودم .. زنگ زدم موبایل بابا بزرگم .. بابا بزرگم اول برداشت گفت : سلام ...سلام کردم ..گفت: احوال شما بفرمایید بابا .. بعد گفتم :حاجاقا نوتونم فکر کنم .... بعد یهویی لحن عوض شد .. گفت سلام باباجان خوبی ... تا اومدم بگم میرسی یهویی با یه لحن دعواگونه ای گفت : چرا تلفنو جواب نمیدی از صبح مامانت هرچی زنگ میزنه بهت ... منظورشون مامان بزرگم بود گفتم والا حاجاقا من تازه اومدم خونه گفتم یه احوالی بپرسم ... باز دوباره با لحنه دستوری ، امری یه جوری که ترسیدم گفتند : افطار بیا خونه ما زنگ بزن داداشتم بیاد ... از ترسم گفتم چشم ... خلاصه افطارو رفتیم اونجا ... رسیدم دیدم بابابزرگم بنده خدا با هفتاد سال سنش برای ما افطاری درست کرده و دوسه مدل غذا گذاشته جلومون .... بعد برگشتم نیگا کردم .. دیدم مامان بزرگم یه جوری انگار مثلا ذوغ کرده، عین بچه ها خودا شاهده به ما نگاه میکرد .. و حرف میزد.. باهامون شوخی میکرد اینگار مثلا رفیقم داره باهام شوخی میکنه .. یه جورایی حالم گرفته شد ... با خودم گفتم حالا بزرگشدیم که شدیم به درک .. انگار نه انگار هنوزم بچه همیناییم خیر سرمون .... خوب ...برای خودش شد یه مطلب ها ... نیشخند

ولی کمه زود تموم میشه بزار یکم طولانی ترش کنیم ببینیم چی از آب در میاد ... خوب اول از همه برای نوشتن یه مطلب نیاز به موضوع داریم ... موضوع بدین دیگه ... فکر .... فکر ... فکر  . .... نتیجه : فکر کنم موضوع داریم اصلا باباجون مامان جونا ... بیاین امروز اصلا یه جور دیگه بنویسیم .. میگن اینترنت همه چی توش داره خوب بریم ببینیم از باباجون مامان جونا چی داره توش ..... رفتم کلمه (پدر بزرگ و مادر بزرگ) رو توی اینترنت سرچ کردم راستشو بخوای هیچی نبود .. یا شایدم به زبون خودمونی توش هیچی پیدا نمیشه یه مشت خوزعبلات رو با کلاس نوشتن ... مثلا بیوگرافی و نقش اونا در خانواده و اینا .. بیاین خودمونیش کنیم بابا ....

فکر کنم الان تویی که داری این مطلبو میخونی مامان یا بابا باشی خدا وکیلی از کوچولوت و قتی بزرگ بشه چه انتظاری داری ... مگه تمام عمرتو زندگیتو وجودت نیست ... مگه براش نمیمیری ... مگه دوسش نداری ... خوب تابلویه جوابت چیه ... حالا بیا بچرخیم .. همش که روبرومون نیست پشت سرمونم یه چیزایی هست .. مگه نه ... بچرخیم ؟ ... خوب چرخیدیم ....ای  چه جالب من خودمم هنوز بچه ام .. بچه مامان و بابام .. حالا دستا زیر چونه .. فکر میکنیم .. از خودمون میپرسیم .. خوب بچه من تمام وجودمه اگه یه روز نبینمش چی میشه ! ... الان چند وقته مامان و بابا منو ندیدن؟ یه روز بیشتر شده ؟ خوب میتونم جیگر گوشمو یه روز نبینم واقعا ! .... ببینم اگه بچه من بزرگشد رفت دانشگاه راهش دور بود ...خوب نمیتونه که هرروز بیاد منو ببینه ... علمم بد چیزی نیستا ... تلفن میزنه ... آخرین بار کی تلفن زدم به مامان بابام ؟ این کوچولوی نیم وجبی وجودمه، جگر گوشمه، عصاره چکیده شده منه ، ثمرمه، خوب دارم با خون و دل بزرگش میکنم اگه بچه دار بشه نتیجه ثمرم و عمرمو ، حاصل محصولمو میتونم نبینم ؟ بینم آخرین بار من کی نوشونو بردم پیش مامان بابام ؟

اینقده از این سوالا هست که نگو .... جایگاهشون سخته مگه نه ... اونی که تمام عمر براش زحمت کشیدن الان کجاست .. یه روز هم فکر میکنی بچت بره ... مگه تو نرفتی ؟

من پیر بشم به خدا بچه و نوم دورم نباشن میشینم به خودم میگم یه عمر نتونستم دل سیر بچم رو ببینم بزرگ شدنشو ندیدم همیشه در حال کار و تلاش بودم تا بزرگ بشند الانم که بیکار شدم .......

بزرگشدن بچمو که ندیدم بزرگشدن نومو ......

مرد باش برو به همینو بگو به مامان بابات ببین چی جواب میدن اگه همشون همینو نگفتن !

یه چیز باحال یادم اومد میگن دنیا گرده .. دار مکافاته .. هر کاری بکنی سرت میاد .. راست میگن ها من دیدم خیلی هم دیدم .. شما هم دیدی ... یه عالمه ضربالمثل هم داریم تو همین خطا مثلا میگه ..چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی ... یکی دیگه هم میگه : همیشه اول یه سوزن به خودت بزن یه جوال دوز به بقیه ....

بیاین از مردمون امت پست نباشیم ...

اونی باشیم که بعد افتخار کنیم .... من که میگم الان میکنم فردا هم زبونم درازه خودم کردم از بچمم انتظارشو دارم...

خیلی طولانی شد مگه نه .. کلی هم چرتو پرت نوشتم .. خسته شدی مگه نه.... خوب فل بداهه همینه دیگه .. بی موضوع و بی فکر و ...

حالا خودمونیم .. من با آدمای رک خیلی حال میکنم اگه خوندیش واقعا بیا توی نظرات ..بنویس مذخرف نوشتی دیگه از این خوزعبلات سر هم نکن .. اگر هم حرفمو قبول داری ... برو گوشیتو همین نصف شبی بردار یه زنگ به مامان بابا بزن ... اگه ناراحت شدن بیا هرچی خواستی به من بگو .. اصلا بگو  من باعثش بودم تا میتونن منو نفرین کنن و بد و بیراه نثارم کنن...

ای امان از دست این مردم، امت پست 

امت زنده کش مرده پرست

تا هست به غفلت بکشندش به جفا

تا مرد به عزت ببرندش سر دست

خدایا ما را از این قوم قرار نده و به ما اجازه بده تا فرزندانمان را در این قوم پست بزرگ نکنیم

ice.niniweblog.com

میگما من که همه ناله نفرینای نصف شبو به جون خریدم ..اگه دعا کردن و خوشحال شدن بگو یه گوشه لبی هم برا من بیان چشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان مجتبی ومحمدرضاومهدیار
25 مرداد 91 9:06
سلام مطلب جالبی بود افرینننننننننننننننننن
مهسا
25 مرداد 91 10:04
سلام خوب بود حقیقتو گفتی
❤مامان آزی❤
25 مرداد 91 10:29
عنوان وبلاگ : آرزوی من
توضیحات وبلاگ : آرزویی که هیچگاه نمیتوانم به آن برسم
توضیحات وبلاگت و عوض کن مگه دست خودته هر وقت خدا بخواد و صلاح باشه به آرزوت میرسی ما چکاره ایم ؟؟؟؟ قادر مطلق اونه



اونی که من میخوام قابل دست یابی نیست ....

بازم چشم
شما راهنمایی کنید من چیز به ذهنم نمیرسه ...عوضش میکنم




مامان آرشیدا کوچولو
25 مرداد 91 10:47
عزیزم خیلی زیبا مینویسی تو میتونی بچه گی هات رو توی فرزند آیندت پیدا کنی پس سعی کن از الان به فکر خوب تربیت کردنش باشی دلبری
آناهیتا مامانیه آرمیتا
25 مرداد 91 11:08
سلام مرسی که به ماسرزدین .وبلاگ جالب وقشنگی داری عزیزمشادوسلامت باشید
مامان امیر مهدی(سوده)
25 مرداد 91 12:34
سلام مطالبت خیلی جالبه با افتخار لینکت کردم نظری که برام گذاشتی هم خیلی قشنگ بود وعین واقعیت مثل خود من که خیلی وقتها دلم میخواد بابامو صدا کنم...
مامان مهنا
25 مرداد 91 16:28
سلام
قبل از هرچیزی باید بگم ک از دیروز تا همین الانش خونشونم اونم ب وعض عجیب تلب شدن

و قبل تر از هرچیز دیگه باید بگم اگرم ساعت 12 شب بزنگم بگم سلام دلم هواتونو کرد
میگن مگه خداروزو ازت گرفته ...هوا ی دلتم تو سرت بخوره




مامان مهنا
25 مرداد 91 16:31
راستی ی پدر بزرگ , مادربزرگی دارم ک کلی فرزند داشتن ک البته الان همشون سرو سامان گرفتن اخلاق پدر بزرگم تا قبل از ازدواج فرزانداش زیاد خوب نبود و یکم عصبی میزد اما حالا ک پیر شدن واقعا ب معنای واقعی تنهایی رو حس میکنن چون وقتی میریم پیششون کلی التماس میکنن ک بمونید و و ب معنای واقعی تر مهربونیشونو حس میکنم و باورم نمیشه حرفایی ک ی روزی در موردشون میزدن
مامان امیرسام
25 مرداد 91 17:59
سلام.وبلاگ جالبی دارید.مرسی به ما سر زدی.
مامان یلدا
26 مرداد 91 1:45
سلام ممنون که سر زدی وبت جالبه ولی چرا داخل نی نی بلاگ ؟

ممنونم
فرقی میکنه ؟ ... مطالبش به درد اینجا نمیخوره؟...کجا باشه به نظر شمابهتره ؟...
مامان اتنا
26 مرداد 91 3:19
حرف حق جواب نداره مامان من 11 ساله اسمونی شده ولی اشک من خشک نشد هنوزم برای یه لحظه شاید کمتر از ثانیه قول میدم فقط یه لحظه میخوام بغلش کنم خودم مامانمولی جاش همه جای زندگیم خالیه پس داراها قدرشونو بدونید تا اسمونی نشدن.
مامان سبحان جون
26 مرداد 91 17:28
ممنون که به ماسرزدی شنبه یادت نره بیای به سبحان من رای بدی میسی ادرس جایی که باید رای بدی داخل وبم هست
مامان امیر.پسرسرما
17 آذر 91 11:16
وای خیلی راحت کلمات رومیسازید.. من مادربزرگم روازدست دادم ...ولی سعی میکنم ازلحظات طلایی حضور پدرومادرم نهایت استفاده روبکنم. گرچه همیشه دردسرمابچه ها مال والدینه...
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرزوی من می باشد