من خودم تمام خاطرات تورو ساختم عزیزم...
سلام مامان .. اومدم میخوام برات خاطره بگم... میخندی ... چرا ... جدا .. تو واقعا تمام خاطرات منو میدونی .. ولی داری اشتباه میکنیا ... مامان مطمئنی ... ینی تمام خاطرات زندگی منو تو ساختی ! ... فکر کنم داری راست میگی .. این خاطره رو هم تو ساختی ..تو خواستی که به وجود اومد .. ولی ... مامان اینو دیگه بلد نیستی .. این خاطره مال قبل تولدمه مامان ... زمانی که هنوز پسر شما و بابا نشده بودم ... ولی دیگه داشتم میومدم که بشم ... بازم که میخندی .. اون موقع کوچولو بودم ؟ .. خوب آره بودم .. هنوزم کوچیکم ... آها اون موقع نمیفهمیدم ؟.. نه مامان داری اشتباه میکنی ...من از همون روز اول همه چیزو میفهمیدم ... فقط زبون زمینی ها رو بلد نبودم ...نمیتونستم حرف بزنم حرفمو بگم .... بزار بریم سراغ خاطره ...
مامان برو بریم ادامه مطلب....
آخرین روزی بود که توی بهشت بودم دیگه داشتم آماده تولد میشدم در آخرین لحظه پیش خدا رفتم و پرسیدم:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد.....اما خوب من که هنوز مطوئن نبودم که میخوام برم یا نه گفتم : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود .... دوباره من پرسیدم: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند منو نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
یهویی یاد یه چیزی افتادم و خیلی ناراحت شدم بعدش به خدا گفتم: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم جوابی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی..... بعد یکمی با خودم فکر کردمو پرسیدم: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو ن مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود ...... ولی من هنوز ته دلم ناراحت بود به خدا گفتم: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود....اون موقع بهشت خیلی آروم بود یهویی صدایی از زمین شنیده شد ...... فهمیدم که دیگه وقتشه باید سفرمو شروع کنم ..... وقتم تموم شد آخرین سوال :
خدایا !اگر من باید همین حالا برم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگو..
خداوند شانه ام را نوازش کرد و بهم گفت:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***