امروز فهمیدم دکتر ها جوابم کردن
سلام
امروز فهمیدم دکترا جوابم کردن .. هرجور حساب کتاب کردم دیدم درسته .. هیچ راهی نیست دیگه .. از دست هیچکس کاری بر نمیاد ... حالا چیکار کنم؟ .. چطور گذشته رو جبران کنم ... چجوری حلالیت بگیرم؟ ... ای بابا .. دارم دیوونه میشم دیگه! ... ینی باید همین فرصت باقی مونده رو هم بزارم برای جبران؟.. ینی خدایا هیچ راهی نیست؟ ... خدایا مرسی .. یه راه خوب به ذهنم رسید .. میتونم به زندگی ادامه بدم ... میتونم وقتمو تلف نکنم .. میتونم گذشته رو در آینده جبران کنم .. به بهترین شکل .. میخوای بدونی چطور؟... اصلا بزار همشو از اول برات بگم .... دوست داری بشنوی؟ ...
اول بریم ادامه مطلب ....
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده با تعجب نگاه کرد و
گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم، خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!! یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب
گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم! هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم
گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر
گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم
گفتن: نه
گفتم: خارج چی؟ و باز
گفتند : نه! خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...
دروغ چرا این داستان که تموم شد فهمیدم طرف با رفتنش فکر من رو هم با خودش برد به گذشته و آینده و امروزم ... شما چطور هنوز اینجایی؟.!.؟.!.؟.!.؟.!.؟