یادش بخیر قدیما وسعتت کم بود ولی عضتت زیاد
سلام
یادش بخیر یه زمانی ... نه خیلی وقت پیشا .. همین چند سال پیش ... اونقدرا هم دور نبود .. فقدر من یکم کوچیکتر بودم ... آره اون زمان که من کوچیک بودم اونم کوچیک بود .. خیلی کوچیک بود ... نه کوچیک کلمه جالبی نیست... وسعتش کم بود ... خیلی کم تر از الان .. بیشتر شبیه یک فلکه بود .. دور تا دورش یک خیابان یک تکه گرد بود ... از این درش که میرفتی تو ... از وستش هم که رد میشدی .. به اوندرش میرسیدی .. کلا چند دقیقه تو راه بودی ... ولی خیلی بزرگتر از امروزش بود ... میدونی مثل چی میمونه ؟ ... آره .. درست حدس زدی .. وسعتش کم بود ... ولی ... عضمتش زیاد بود ... یادمه همیشه سر چهار راه ابوطالب ترافیک بود .. نه بخاطر اینکه ماشین زیاد بود .. نه .. بخاطر این بود که ماشینا یکی ..یکی .. شل میکردن سلام میدادن بعد حرکت میکردن ... یادش بخیر همیشه به میدون شهدا که میرسیدیم بابام ضبط ماشینو خاموش میکرد ... بعد من بهش میگفتم : بابا ! داشتم گوش میدادما ... بهم میگفت صبر کن از اینجا رد بشیم بعد .... ای روزگار .. چقدر زود گذشت ... انگار همین دیروز بود ... فکرشم نمیکردم .. میگن زمین گرده ... ولی نمیگن که چقدر کوچیکه ... زودی میرسی نقطه شروع .. میدونی چیه ... چند روز پیش سوار تاکسی شدم ...میخواستم برم یه جایی .. توی مسیر باید از زیر گذر حرم رد میشدیم ... وقتی رفتیم پایین .. من به راننده گفتم میشه ضبطتونو خاموش کنید ... یه نگاهی بهم کرد .. حرف جالبی بهم زد ... میدونی چی گفت ؟ ... با یه نگاه عجیب و یه لحن جالب گفت .. بهت نمیاد شیخ باشی ... منم گفتم خوب نیستم ... اصلا قتی بهم نگاه کرد یهویی تصویر روزی که به بابام گفتم چرا ضبطو خاموش میکنی اومد جلوی چشام ... فقط موندم اگه شیخ نباشی نمیشه مسلمون باشی ؟ .. عجبا .. خیلی باحال شد ... اصلا ولش کن داشتم خاطره میگفتم ... آره اونموقع ها کوچولو که بودم از سمت شهدا که میرفتیم سمتش .. اول میرسیدیم به باغ رضوان بعد باغ رضوان میرسیدیم به در ورودی .. اون باغ رضوان قبلا قبرستون رضوان بود .. خدا بیامرز پدر بزرگ منم اونجاست ... البته من سنم قد نمیده از اون موقع ها یادم بیاد .. فقط تا همون باغشو یادمه .. الان همون شده صحن رضوان اگه اشتباه نکنم ... یادمه اونموقع ها کسی نمیگشتمون .. دفتر امانات و اینا هم نبود .. همه در ها باز بود .. میرفتی و میومدی ... اینقدر کوچیک و با صفا بود .. یه خاطره دیگه هم یادم اومد ... من در طول کل عمرم فقط دو بارو یادمه که هیچکس دور ضریح نبود .. یه بار رفته بودیم فرودگاه یادم نیست برای چی بود ..خیلی کوچیک بودم .. زمستون بود برف اومده بود .. من عقب ماشین پتو انداخته بودم روی پام .. چه حالی میدادی وجدانا ... مثل الان که ماشینا باکلاس نبود ... بخاری ماشینو که میزدی فقط همون پایین پای جلویی ها رو گرم میکرد .. تازشم اینقدر ماشینا سوراخ سمبه و درز و دورز داشت از همه جاش سوز میومد تو ... ماکه ماشینمون داشت از این چیزا همیشه زمستونا یه پتو داشتیم توی ماشین ... خلاصه .. برگشتنا .. تارسیدیم فلکه ضد بابام راهو کج کرد رفت سمت حرم ... پارک کردیم رفتیم تو ... رفتیم جای ضریح فکر کنم کلا 20 نفر آدم اونجا بود .. همون موقع ها اذون صبحو گفتند ... بابام و بقیه رفتن نماز بخونن .. رفتم جای ضریح فقط یک نفر بجز من اونجا بود هیچوقت یادم نمیشه .. توی جیب کاپشنم یه قفل کوچیک بود نمیدونم مال چی بود یادم نیست .. حتی مدل قفلرو هم یادمه .. ازین قفلای خیلی کوچیک ... درست یادم نمیاد .. فکر کنم وصل بود به یه تکه زنجیر که کلید خونمونو وصل کرده بودم به اون سر دیگش .. برای وقتی که از مدرسه میام خونه .. از سرویس که پیاده میشم کلید داشته باشم برم تو .. فقط یادم میاد زنجیر کلیدامو دور یکی از حلقه های ضریح پیچوندم و با قفلم قفلش کردم ... میگن وقتی حاجت میبندی ...باید وقتی حاجتت رو گرفتی بری و حاجتتو باز کنی ... ولی من هیچوقت دیگه اون قفل و زنجیرو ندیدم .... میدونی اون موقع ها که حالیم نبود ولی .. شاید باورت نشه .. همین الان که داشتم این خاطره رو مینوشتم یه چیزی نظرمو جلب کرد .. باور کن همین الان .. توی تمام این سالها برای خیلی ها این جریان ضریح خلوت رو تعریف کردم ولی هیچوقت به این فکر نکرده بودم ... من که با بابام رفتیم جای ضریح حدودا ده ؛ بیست نفری اونجا بودن همه چسبیده بودند به ضریح ... وقتی بابام گفت همینجا باش من میخوام برم نماز بخونم ... فقط من بودم و یک نفر دیگه ... بقیه اون آدما هم رفته بودن نماز بخونن ... همین الان تصمیم گرفتم فردا موقع اذان برم حرم ببینم چند نفر وقتی اذان گفتن از ضریح جدا میشن میرن برای نماز ... بگذریم ...نمیخوام بحث عوض بشه .. همون خاطره باحالتره .... من یه بار دیگه هم یادمه ضریحو خالی دیدم البته اینبار یکمی غیر طبیعی تر بود ... یادم نمیاد قبل این که تعریف کردم بود یا بعدش ولی یادمه همون اذان صبح بود توی حرم بودیم ... اان که گفتن همه رو بیرون کردن .. آخه اون موقع ها موقع اذون همه رو بیرون میکردند در های ضریح رو میبستند ... و توی همون مدت نماز .. اونجارو نظافت میکردند دوباره باز میکردند ... من خیلی وقته حرم نرفتم هر بار هم رفتم نرفتم سمت ضریح چون میدونم هیچ امیدی نیست .. فقط باید برم توی یک صف و بیام ... حتی نمیشه از دور نگاهش کرد بس که شلوغه ... برای همین نمیدونم الان هم همین کارو میکنند یا نه .. خلاصه وقتی میخواستند در ها رو ببندند داشتن بقیه رو بیرون میکردند .. یکی از اقوام ما که خادم حرم بود منو دید گفت بابات کو .. گفتم رفت نماز بخونه .. بهم گفت خیلی خوب بیا اینجا گم نشی .. منم رفتم تو اونا هم در ها رو بستند ... و شروع به نظافت کردند ... یه آرمه آدم اومدند سریع همه جارو تمیز کردند .. گل های چهار گوشه بالا رو عوض کردند .. خیلی سریع گذشت .. بعد در ها رو باز کردند مردم حجوم آوردند داخل ....
کاش بشه یه بار دیگه هم اون دوروز برام تکرار شه .. آیا میشه ؟
راستی شما از این خاطره ها ندارین ؟