آرزوی من

قصه ای برای مامان و بابا

1391/5/23 2:49
نویسنده : من
2,009 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

امشب میخوام قصه بگم ... ولی نه از اون قصه های شیرین و زیبایی که مامان تعریف میکرد ... نه قصه گذشت .... معرفت .... عشق .... شاه پریون ...نه از اون قصه هایی که آدم بدا شکست میخورن...  نه از اون قصه هایی که دوست داریم بشنویم ... میخوام یه قصه تلخ تعریف کنم ... از اشتباه ... از خودخواهی ... از اون قصه هایی که آدم بده منو توییم ... مادر و پدر ... مگه میشه ؟ حق داری تعجب کنی ... چون تو قصه ها که آدم بدا منو تو نمیشیم ... راست میگی! ماکه نباید از آدم بدا تو قصه چیزی یاد بگیریم .... خوب پس قصه نیست ... حقیقته .. حقیقت تلخ ... از اشتباه منو تو ..پدر و مادر .... مامان بابا اشتباه میکنن مگه ؟ آره میکنن اونا آدم بزرگن ... اشتباه مال اوناست .... مگه مامان بابا بچه اند که اشتباه نکنند ؟ ولی غرور دارن قبول نمیکنند ... حق هم دارن ... خوب بزرگترن ... دنیا دیده ترن ... قراره به من و تو چیز یاد بدن ...مگه همین نبوده تا حالا ؟ خوب پس چیکار کنیم ... نمیشه که تو قصه مامان بابا بد باشن! بعد ما از کی چیزی یاد بگیریم ... از آدم بدا ؟ نـــــه.... نمیشه !!!! امکان نداره ... حالا چیکار کنیم ؟  باشه بیاین این قصه رو امشب ما برای مامان بابا تعریف کنیم ... اینجوری بهتره ...

خوب شروع کنیم

به نام خدا  یکی بود یکی نبود ...... مامان ، بابا لطفا برو به ادامه مطلب و چشماتو ببند و خوب گوش کن ..

ice.niniweblog.com

داستان در مورد سربازيست که بعد از جنگيدن در ويتنام به خانه بر گشت. قبل از مراجعه به خانه از سان فرانسيسکو با پدر و مادرش تماس گرفت.

" بابا و مامان" دارم ميام خونه، اما يه خواهشي دارم. دوستي دارم که مي خوام بيارمش به خونه.

پدر و مادر در جوابش گفتند: "حتما" ، خيلي دوست داريم ببينيمش.

پسر ادامه داد:"چيزي هست که شما بايد بدونيد. دوستم در جنگ شديدا آسيب ديده. روي مين افتاده و يک پا و يک دستش رو از دست داده. جايي رو هم نداره که بره و مي خوام بياد و با ما زندگي کنه."

"متاسفم که اينو مي شنوم. مي تونيم کمکش کنيم جايي براي زندگي کردن پيدا کنه.

"نه، مي خوام که با ما زندگي کنه."

پدر گفت: "پسرم، تو نمي دوني چي داري مي گي. فردي با اين نوع معلوليت درد سر بزرگي براي ما مي شه. ما داريم زندگي خودمون رو مي کنيم و نمي تونيم اجازه بديم چنين چيزي زندگيمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بايستي بياي خونه و اون رو فراموش کني. خودش يه راهي پيدا مي کنه."

در آن لحظه، پسر گوشي را گذاشت. پدر و مادرش خبري از او نداشتند تا اينکه چند روز بعد پليس سان فرانسيسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر سقوط از ساختماني مرده بود. به نظر پليس علت مرگ خودکشي بوده. پدر و مادر اندوهگين، با هواپيما به سان فرانسيسکو رفتند و براي شناسايي جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند.

شناسايي اش کردند. اما شوکه شدند به اين خاطر که از موضوعي مطلع شدند که چيزي در موردش نمي دانستند.

پسرشان فقط يک دست و يک پا داشت.

پدر و مادري که در اين داستان بودند شبيه بعضي از ما هستند. براي ما دوست داشتن افراد زيبا و خوش مشرب آسان است. اما کساني که باعث زحمت و دردسر ما مي شوند را کنار مي گذاريم. ترجيح مي دهيم از افرادي که سالم، زيبا و خوش تيپ نيستند دوري کنيم. خوشبختانه، کسي هست که با ما اينطور رفتار نمي کند. بدون توجه به اينکه چه ناتواني هايي داريم.

ice.niniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان امیر مهدی(سوده)
23 مرداد 91 11:54
سلام ممنون از جمله های زیبایتان باز هم پیش ما بیایید
مادر باران
23 مرداد 91 13:39
سلام عزیزم ممنون بابت کامنتتون . منم با اینکه کودکی خیلی خوبی نداشتم در حسرت اینم که اون روزگار پاک رو دوباره تجربه کنم امیدوارم در بزرگی مثل کودکان پاک زندگی کنی
آناهیتا مامانیه آرمیتا
23 مرداد 91 16:23
سلام عزیزم وبلاگ قشنگی داری ممنون که به ماسرزدی وممنون ازمحبتت به آرمیتاجان
نایسل جون
23 مرداد 91 17:12
چقدر وبت خوشگله چه عکس جالبی گذاشتی
مامان مهنا
23 مرداد 91 17:24
مرسی گلم از حضورت
لیلا مامان آرمین
23 مرداد 91 19:49
سلام . چه واقعیت تلخی توی این داستان بود. ممنون از وبلاگ قشنگت و ممنون که به ما هم سر زدی. با اجازه لینکت می کنم.
مهسا
24 مرداد 91 11:27
سلام عزیزم وبلاگ خیلی قشنگی داری.مرسی که به ما سرزدی منم با اجازتون لینکتون کردم.
نی نی والا
24 مرداد 91 16:11
ممنونم عزیزم به وبلاگم سر زدی . لینکت کردم ولی نمیدونم چرا نیومده تو وبلاگم . میرم باز لینک کنم ببینم میاد یانه
خاله مينا
28 مرداد 91 8:17
سلام خاله ماييم ديگه باحجاب و بي مو مرسي كه سر زدي عسيسم
مامان سبحان جون
30 مرداد 91 15:56
خوندم خیلی باحاله 2 ساعته دارم تمام مطالبو میخونم





ممنون
مامان سبحان جون
30 مرداد 91 16:00
خیلی قشنگ بود کلی ناراحت شدم
ستایش*مامان محمود
22 اردیبهشت 92 20:29
سلام داستان خیلی قشنگ بود با اجازه لینکتون کنم؟


اجازه ما هم دست خودتونه
ستایش*مامان محمود
22 اردیبهشت 92 20:34
ممنون که به ماسر زدید
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرزوی من می باشد