قصه ای برای مامان و بابا
سلام
امشب میخوام قصه بگم ... ولی نه از اون قصه های شیرین و زیبایی که مامان تعریف میکرد ... نه قصه گذشت .... معرفت .... عشق .... شاه پریون ...نه از اون قصه هایی که آدم بدا شکست میخورن... نه از اون قصه هایی که دوست داریم بشنویم ... میخوام یه قصه تلخ تعریف کنم ... از اشتباه ... از خودخواهی ... از اون قصه هایی که آدم بده منو توییم ... مادر و پدر ... مگه میشه ؟ حق داری تعجب کنی ... چون تو قصه ها که آدم بدا منو تو نمیشیم ... راست میگی! ماکه نباید از آدم بدا تو قصه چیزی یاد بگیریم .... خوب پس قصه نیست ... حقیقته .. حقیقت تلخ ... از اشتباه منو تو ..پدر و مادر .... مامان بابا اشتباه میکنن مگه ؟ آره میکنن اونا آدم بزرگن ... اشتباه مال اوناست .... مگه مامان بابا بچه اند که اشتباه نکنند ؟ ولی غرور دارن قبول نمیکنند ... حق هم دارن ... خوب بزرگترن ... دنیا دیده ترن ... قراره به من و تو چیز یاد بدن ...مگه همین نبوده تا حالا ؟ خوب پس چیکار کنیم ... نمیشه که تو قصه مامان بابا بد باشن! بعد ما از کی چیزی یاد بگیریم ... از آدم بدا ؟ نـــــه.... نمیشه !!!! امکان نداره ... حالا چیکار کنیم ؟ باشه بیاین این قصه رو امشب ما برای مامان بابا تعریف کنیم ... اینجوری بهتره ...
خوب شروع کنیم
به نام خدا یکی بود یکی نبود ...... مامان ، بابا لطفا برو به ادامه مطلب و چشماتو ببند و خوب گوش کن ..
داستان در مورد سربازيست که بعد از جنگيدن در ويتنام به خانه بر گشت. قبل از مراجعه به خانه از سان فرانسيسکو با پدر و مادرش تماس گرفت.
" بابا و مامان" دارم ميام خونه، اما يه خواهشي دارم. دوستي دارم که مي خوام بيارمش به خونه.
پدر و مادر در جوابش گفتند: "حتما" ، خيلي دوست داريم ببينيمش.
پسر ادامه داد:"چيزي هست که شما بايد بدونيد. دوستم در جنگ شديدا آسيب ديده. روي مين افتاده و يک پا و يک دستش رو از دست داده. جايي رو هم نداره که بره و مي خوام بياد و با ما زندگي کنه."
"متاسفم که اينو مي شنوم. مي تونيم کمکش کنيم جايي براي زندگي کردن پيدا کنه.
"نه، مي خوام که با ما زندگي کنه."
پدر گفت: "پسرم، تو نمي دوني چي داري مي گي. فردي با اين نوع معلوليت درد سر بزرگي براي ما مي شه. ما داريم زندگي خودمون رو مي کنيم و نمي تونيم اجازه بديم چنين چيزي زندگيمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بايستي بياي خونه و اون رو فراموش کني. خودش يه راهي پيدا مي کنه."
در آن لحظه، پسر گوشي را گذاشت. پدر و مادرش خبري از او نداشتند تا اينکه چند روز بعد پليس سان فرانسيسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر سقوط از ساختماني مرده بود. به نظر پليس علت مرگ خودکشي بوده. پدر و مادر اندوهگين، با هواپيما به سان فرانسيسکو رفتند و براي شناسايي جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند.
شناسايي اش کردند. اما شوکه شدند به اين خاطر که از موضوعي مطلع شدند که چيزي در موردش نمي دانستند.
پسرشان فقط يک دست و يک پا داشت.
پدر و مادري که در اين داستان بودند شبيه بعضي از ما هستند. براي ما دوست داشتن افراد زيبا و خوش مشرب آسان است. اما کساني که باعث زحمت و دردسر ما مي شوند را کنار مي گذاريم. ترجيح مي دهيم از افرادي که سالم، زيبا و خوش تيپ نيستند دوري کنيم. خوشبختانه، کسي هست که با ما اينطور رفتار نمي کند. بدون توجه به اينکه چه ناتواني هايي داريم.