آرزوی من

فرشته سیبیلو

 سلام نمیدونم الان نصف شب حساب میشه یا کله صبح ... بیخوابی زده به سرم ... مامان بابا هم نیستند .... نخوابیدم ... راستش چند وقتیه میخوام بیام آپ کنیم چیزی به ذهنم نمیرسه ... امشبم چیز خاصی توی ذهنم نبود .. راستش میخواستم به بابام اس ام اس بدم گشتم تو نت دمبال یه اس ام اس جالب  هیچی نبود همه جمله ها و مطالب قشنگش مال مامانا بود ... با خودم گفتم امشب یه یادی از بابا بکنیم هم بد نیست ... حقیقت اینه که با خودم کلنجار رفتم دودوتا چهار تا کردم دیدم بابا یه جور دیگه است ... آخه بابا اصلا منو دوست نداره .. میدونی چرا؟ چون هیجوقت خونه نیست ... تازشم مامان بیشتر دوسم داره ..چون وقتی گشنم میشه مامان برام غذا درست میکنه .. بابا اگه منو دوس...
4 شهريور 1391

من خودم تمام خاطرات تورو ساختم عزیزم...

سلام مامان .. اومدم میخوام برات خاطره بگم... میخندی ... چرا ... جدا .. تو واقعا تمام خاطرات منو میدونی .. ولی داری اشتباه میکنیا ... مامان مطمئنی ... ینی تمام خاطرات زندگی منو تو ساختی ! ... فکر کنم داری راست میگی .. این خاطره رو هم تو ساختی ..تو خواستی که به وجود اومد .. ولی ... مامان اینو دیگه بلد نیستی .. این خاطره مال قبل تولدمه مامان ... زمانی که هنوز پسر شما و بابا نشده بودم ... ولی دیگه داشتم میومدم که بشم ... بازم که میخندی .. اون موقع کوچولو بودم ؟ .. خوب آره بودم .. هنوزم کوچیکم ... آها اون موقع نمیفهمیدم ؟.. نه مامان داری اشتباه میکنی ...من از همون روز اول همه چیزو میفهمیدم ... فقط زبون زمینی ها رو بلد نبودم ...نمیتونستم حرف ...
26 مرداد 1391

سیستم عامل زندگی!

سلام امشب نشستم سخنرانی گوش کردم منقلب شدم ... الان کلی روحانیم .. احساس میکنم حلال نور دراوردم .. ولی جدی خیلی جالب بود .. من کلا آدم مذهبی نیستم ... راستش بخوام تعریف کنم هنگ میکنین ... برای همین تعریف نمیکنم ... ولی این سخنرانیه خیلی روم تاثیر گذاشت .. یه جاش گفت: بچه که به دنیا میاد یه برگ سفیده بعضی اخلاق ها و ویژگیها اونو تغییر میده ...  با خودم نشستم حساب کتاب کردم .. گفتم خوب ... کی روی اون برگ سفید مینویسه .. به این نتیجه رسیدم که قلم زندگی ما رو اول میدن دست مامان بابا .. ینی اونا مینویسند ؟ .. مامان بابا که چیز بد نمینویسند .. خوب چی میشه که ما میشیم سرا پا تقصیر ؟ ... شاید تاثیرات جامعه ... بازم نشد ... پس اونا که صالح...
26 مرداد 1391

مامان جون بابا جون....

سلام امشب تنهایم مثل بیشتر وقتا ... خونه خالی به راهه   .... به من چه ... اصلا چه بد ... سحری باید کوفت بخورم .. بگذریم ... اومدم پست بدم ... خوب چی بگم ... بزار یکم فکر کنم ... اوهوم فکرامو کردم ... اصلا پست نمیدم .. میخوام خاطره بگم .. این خاطره مربوط میشه به همین 24 ساعت اخیر ... میخوام خاطره امروزمو بگم .. بسم الله الرحمن الرحیم ... امروز از صبح تا ظهرش که مهم نیست مثل بقیه آقایون گذشت ... ظهر اومدم خونه تنهایی بودم .. زنگ زدم موبایل بابا بزرگم .. بابا بزرگم اول برداشت گفت : سلام ...سلام کردم ..گفت: احوال شما بفرمایید بابا .. بعد گفتم :حاجاقا نوتونم فکر کنم .... بعد یهویی لحن عوض شد .. گفت سلام باباجان خوبی ... تا اومدم ...
25 مرداد 1391

اشک مادر ....

سلام راستش امروز داشتم توی وبلاگای نی نی وبلاگ میچرخیدم  یهویی دلم واسه مامانم تنگ شد .. آخه میدونی چی دیدم ؟ .. یه عالمه مامان دیدم که هر کدوم به یه شکلی جدا از مشکلات و تلاشهای روزانشون اومده بودند و با عشق برای بچه هاشون دفتر خاطرات مینوشتن ... اونم دفتری که هنوز خودشون هم نمیدونن آیا واقعا خونده میشه .... یا اصلا این سایت موندگار میمونه تا اون موقع (ایشالا که میمونه) ولی با این تفاسیر با عشق این کارو انجام میدن ... جدا چرا اینقدر پدر و مادرا منو و مایی رو دوست دارند که در آینده نمیتونیم حتی یک در صد .. نه .. یک میلیونم  ... بازم نمیشه شاید یک n از زحماتشون رو جبران کنیم ؟ ... الان نظرم عوض شد .. اونا که انتظار جبران از ماندار...
23 مرداد 1391

قصه ای برای مامان و بابا

سلام امشب میخوام قصه بگم ... ولی نه از اون قصه های شیرین و زیبایی که مامان تعریف میکرد ... نه قصه گذشت .... معرفت .... عشق .... شاه پریون ...نه از اون قصه هایی که آدم بدا شکست میخورن...  نه از اون قصه هایی که دوست داریم بشنویم ... میخوام یه قصه تلخ تعریف کنم ... از اشتباه ... از خودخواهی ... از اون قصه هایی که آدم بده منو توییم ... مادر و پدر ... مگه میشه ؟ حق داری تعجب کنی ... چون تو قصه ها که آدم بدا منو تو نمیشیم ... راست میگی! ماکه نباید از آدم بدا تو قصه چیزی یاد بگیریم .... خوب پس قصه نیست ... حقیقته .. حقیقت تلخ ... از اشتباه منو تو .. پدر و مادر .... مامان بابا اشتباه میکنن مگه ؟ آره میکنن اونا آدم بزرگن ... اشتباه ما...
23 مرداد 1391

فرقمون چیه .....

سلام ببینم تا حالا رفتی توی بحرش ببینی چرا یه بچه دوست داشتنیه ؟ وقتی یه بچه کوچیکو میبینی حتی اگر زشت هم باشه دوست داری بری به سمتش و نظرشو جلب کنی ... میخوای اعتمادشو به دست بیاری بغلش میکنی .. بوسش میکنی ... نازش میکنی ... بهش محبت میکنی تا بتونی دلشو به دست بیاری ... اون که چیزی نداره بهت بده ... همین که در کنارت باشه و تورو دوست داشته باشه برات مهمه .. تو از این که تورو دوست داره و اجازه میده باهاش بازی کنی لذت میبری یه کچولو بیا عقب تر نگاه کن ... چی میبینی؟ داری درست میبینی .... این آدمایی که ازشون فرار میکنی ... ازشون میترسی .... در روابطت باهاشون کلی اصول و ... رو رعایت میکنی .... سعی داری ازشون دوری کنی ... تا مجبور ...
22 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرزوی من می باشد